کاشی های کف حوض جلوی گردان حبیب بن مظاهر
حدود 19 سال پیش برای بدرقه دوستان بسیج دانشجویی به دانشگاه شهید بهشتی (ره) رفتم. 7 اتوبوس از دانشجویان عازم سفر راهیان نور بودند. آن موقع سفر راهیان نور به اندازه امروز فراگیر نشده بود. یعنی اصلا فراگیر نبود. یادم می آید برای ورود به یادمان ها با مشکل مواجه بودیم. صدام هنوز سر کار بود و منافقین در عراق مستقر بودند. مناطق پاکسازی نشده بود و حتی امکانات لازم نیز چندان فراهم نبود. جاده ها خراب بود. اما مناطق هنوز بکر بودند. بگذریم.
سال قبلش همراه دوستان دانشگاه شهید بهشتی (ره) راهی سفر شده بودم. اما آن سال به دلایلی شرایط سفر برایم فراهم نشده بود. دهه سوم اسفند بود، سفر هم طولانی و حدود 8 روز طول می کشید. پای اتوبوس دوستان اصرار کردند و من هم راهی شدم.
یک روز جلوی حسینه حاج همت دوستی مشغول وضو گرفتن بود. شیطنتم گل کرد. به همین دلیل داخل حوض افتاد. پسر خوش اخلاقی بود و کمی وسواسی. با خنده و حالتی که مثلا ناراحت شده است گفت حالا باید صبر کنم تا خشک شوم. بعد وضو بگیرم.
شب شده بود. محل اسکان ما ساختمان گردان حبیب بن مظاهر بود. وقتی رسیدم، دوستان گفتند شامت را گرفته ایم. خودشان هم با یک نفر ایستاده بودند و حالت الهی قلبی محجوب به خود گرفته بودند. شامم را برداشتم و آمدم پیششان. رو به روی آن غریبه ایستادم و مشغول غذا خوردن شدم. شام دو عدد کوکو بود به همراه کمی گوجه و خیار شور. همینطور که شامم را می خوردم، به غریبه گفتم: تعارف نمی کنم. شما حزب اللهی هستید و شامم را می خوری. دوستان به آن فرد غریبه گفتند که من امین را داخل حوض انداخته ام.
بعد از تمام شدن شام برای شستن دستها، کنار حوض جلوی گردان حبیب بن مظاهر رفتم. غریبه به امین اشاره کرد که مرا داخل حوض هل بدهد. بر خلاف حوض جلوی حسینیه که کم عمق است، این یک عمق بیشتری دارد و می شود در آن غوطه خورد. امین هم اطاعت کرد.
سریع دستهایم را به دیواره حوض گرفتم تا داخل آب نیافتم. سریع در ذهنم گذشت که حیف است خیس نشوم و لذت شوخی دوستانه خراب شود. همین شد که خودم را رها کردم. سرتاپایم خیس شده بود. غریبه گفت برو لباسهایت را عوض کن. شما به آب و هوای اینجا عادت ندارید و سرما می خوری. اما من لباسی به جز لباسهای تنم نداشتم. تنها کاپشنم بود که داخل گردان گذاشته بودم. از بچه ها شلوار و زیرپراهن قرض کردم و کاپشنم را هم رویش پوشیدم.
پایین که آمدم غریبه گفت دوباره داخل حوض برو. من هم برای رو کم کنی رفتم و داخل حوض ایستادم. گفت بشین. برای رو کم کنی نشستم. گفت سرت را هم زیر آب ببر. گفتم انقدر دیوانه نشده ام که این کار را بکنم. کمی سردم شده بود و میلرزیدم. گفت خجالت بکش تو قرار است الگوی این بچه ها باشی. گفتم اگر قرار است این ها از من الگو بگیرند صد سال سیاه می خواهم نگیرند.
آن شب با همان لباسهای خیس خوابیدم. نیمه های شب بود که متوجه شدم غریبه رفته است.
چند ماه بعد شنیدم آن غریبه که از بچه های تفحص بود به شهادت رسیده است. خدایش بیامرزاد.
پ،ن:
1-این خاطره را امسال برای فرزندانم در پادگان دوکوهه تعریف کردم. پسرم گفت: بابا، شما هم خیلی شیطون بودیدا.
2- به امین پیامک زدم و گفتم در پادگان دوکوهه به یادش هستم. گفت یادته انداختمت تو حوض.
3- متاسفانه حوض های جلوی گردان خالی بودند و داخلشان برگ خشک جمع شده بود. حسینه قبلی را هم تخریب کرده بودند و جایش حسینه ای دیگر ساخته بودند. ناراحت شدم از بی توجهی به یادگارهای دفاع مقدس.
درباره این سایت